چشم تو یک رباعی است ، زیبا و ارتجاعی
چون یک غزل قشنگ است ، با شاه بیت عالی
معنای شعر چشمت ، در فهم من نگنجد
دریا نمیشود جا ، در کوزه ای سفالی
دل در برم برقصد ، مانند بید مجنون
پیراهنت مگر باد ، آورده این حوالی
از آسمان هفتم ، با بال دل گذشتم
تا ناکجا رسیدم ، با این شکسته بالی
دیری است از نگاهت دل رام و سر به زیر است
آخر به راه آمد ، این رند لاابالی
یک روز خواهی آمد ، تا پیش من بمانی
با خط دستهایم کولی گرفته فالی
بشکن سکوت و خود را از بغضها رها کن
حرفی بزن ، زبان شو ،ای دل مگر تو لالی ؟
با یک سلام ساده ، یک جرعه مهربانی
جانی بده به جسم این عشق احتمالی
همیشه اینگونه بوده است .کسی را که خیلی دوست داری ، زود از دست میدهی ، پیش از آنکه خوب نگاهش کنی ، مثل پرنده ای زیبا بال می گیرد و دور میشود .فکر می کردی می توانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و خورشید از پشت کوهها سرک می کشد ، در کنارش باشی .هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی ، هنوز همه لبخندهای خود را به او نشان نداده بودی .
همیشه اینگونه بوده است .کسی که از دیدنش سیر نشده ای ، زود از کنار تو می رود .وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست .فکر می کردی می توانی با او به همه باغها سر بزنی و خرده های نان را به مرغابی های تنها بدهی .هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی . هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی .
همیشه این گونه بوده است .وقتی دور و برت پر است از نیلوفرهای پرپر، خوابهای بی رویا و آیینه های بی قاب ، وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ، ناباورانه او را در کنارت نمی بینی .فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد.
هنوز پیراهن خوشبختی را کاملا بر تن نکرده بودی .هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی .
همیشه اینگونه بوده است .او میرود ، او که برای همیشه می رود ، آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش می کنی ، از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید.احساس می کنی به دره ای تهی از باران و درخت سقوط کرده ای . احساس می کنی کلمات لال شده اند ، پلها فرو ریخته اند ، کفشها پاره شده اند ، دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند .
راستی ، اگر هنوز او نرفته است . اگر هنوز باد همه شمعهایت را خاموش نکرده است ، اگر هنوز می توانی برایش یک استکان چای بریزی و غزلی از خحافظ بخوانی ، قدر تک تک نفسهایش را بدان و به فرشته ای که می خواهد او را ببرد بگو : تو را به صدای گنجشکها و بوی خوش آرزوها سوگند می دهم ،او را از من مگیر !!
سرود سبز شعر من نمی آید
نمی گرید
نمی خواند
سرود سبز شعر من دگر زخم قناری نیست
پیچک نیست
سرود سبز من
بغضی ترک خورده ست
در سیمای بی مهری
سرود سبز شعرم را نخواهم خواند
بر هر رهگذر
یا هر که می خواهد بدزدد،تا کند
قابی برای دل
سرود سبز شعر من برای
آنکه می داند :
"کجا تا انتها سبز است "!!!