باز هم من ماندم و رویا ، تو باور میکنی ؟
خسته ام ، بی حوصله ، تنها ، تو باور میکنی ؟
باز هم من ماندم و یک آبروی ریخته
ریخته امروز یا فردا ، تو باور میکنی ؟
فکر میکردم غزل بین تمام شعرها
با مرام و ساده است ،آیا تو باور میکنی ؟
باز چشمانت که می گویند با من همدل اند
از دلت می پرسم اینها را ، تو باور میکنی ؟
قبل رفتن خواستم خواهش کنم اینجا بمان
خواهش قلب مرا ، حالا تو باور میکنی ؟
با هم این نامه بی امضاء به پایان می رسد
گرچه بی امضاء و با امضاء تو باور می کنی ؟
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانی است حرفش را نزن
آرزو داری که دیگر برنگردم پیش تو
راهمان با اینکه طولانی ست حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن
عهد کردی با نگاه خسته ای مرحم شوی
گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن
خورده ای سوگند روزی عهد ما را بشکنی
این شکستن نامسلمانیست حرفش را نزن
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
وقتی برای دیدن من دیر میکنی
من را غمین و خسته و دلگیر می کنی
با تو چه کرده ام که بدین گونه ، خوب من !!
اشک مرا زگونه سرازیر می کنی
می آیی و به یک سخن ساده ات مرا
با التهاب عشق ، تو درگیر می کنی
گه گرم و گاه سرد ، گهی سبز و گاه زرد
مانند چار فصل تو تغییر می کنی
روزی هزار مرتبه غم را برای من
همچون شکست آینه تکثیر می کنی
در چشم راه این همه امید و انتظار
خواب شبانه را بهانه تأخیر میکنی ..!!!