تو را گم کرده ام امروز
و حالا لحظه های من
گرفتار سکوتی سرد و سنگینند
و چشمانم
که تا دیروز به عشقت می درخشیدند
نمی دانی چه غمگینند
چراغ روشن شب بود
برایم چشمهای تو
نمی دانم چه خواهد شد
پر از دلشوره ام
بی تاب و دلگیرم
کجا ماندی
که من بی تو هزاران بار، در هر
لحظه می میرم.....
می پذیری یا که طردم می کنی ؟
همنشین آه سردم می کنی ؟
چشم می چرخانی و می خوانی ام
یا که می بندی و طردم می کنی ؟
مثل هر شب با دل آواره ام
کوچه و پس کوچه گردم می کنی ؟
اه ، آیا نو بهارم می شوی ؟
یا که پاییزانه زردم می کنی ؟
آمدم اما پر از بیم و امید
می پذیی یا که طردم می کنی ؟
من تمام بی کسی هایم را قامت بسته ام و در طولانی ترین سجده اندوه به اندازه همه نبودنهایت اشک می ریزم و به بلندای یلدای فراقت با آهی از عمق قلب هزارپاره ام ، کابوس رفتنت را خاکستر می کنم ...!!!!!!
.بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ می شود ، وقتی نیستی دلتنگی هایم را قاب می کنم .لحظه لحظه غروبی را که نیز دلتنگ تو و چشمان بارانی ات می شوم ، قاب می کنم تا وقتی آمدی نشانت دهم که شاید دیگر تنهایم نگذاری ....!
تو که می آیی پنجره ای باز می شود ، پرده بی رنگ دلتنگی کنار می رود ، آرام میان جانم خانه میکنی و چه ساده همسایه سیبهای کال می شوی ، حال من و آسمان دلتنگ بارانیم ....!!!!