خسته ام انگار صدسال پیاده راه آمده ام .انگار صد سلسله کوه را روی شانه های نحیفم حمل کرده ام . انگار هزار سال پلک بر هم نگذاشته ام .
خسته ام ، آنقدر که نام خود را فراموش کرده ام و هیچ یادم نیست که اولین بار کدام گل را بوییده ام . من شکل سنجاقکی را که در کوچه کودکی بوسیده ام ،از یاد برده ام .
خسته ام ،انگار این جاده های سرد خاکی تمام شدنی نیست . از دست زمین و آسمان دلگیرم و از درختانی که بی من سبز شده اند ، گلایه مندم .
خسته ام ،اما نه آنقدر که نتوانم تو را دوست داشته باشم و از کنار نفسهای گرمت بی اعتنا بگذرم .
بگو چقدر به انتظار بنشینم که زمان از من عبور کند و ستاره ها شاهد خاموش شدن تک تک فانوسهایم باشند ؟ چقدر پیراهن کدرم را در چشمه آرزوها بشویم و روی طناب دلواپسی پهن کنم ؟
اگر شوق رسیدن به دستهایت نبود ، هیچ گاه پلکهایم را بیدار نمی کردم و اگر نسیم حرفهایت نمی وزید ، معنای جهان را نمی فهمیدم .
خسته ام ، اما نه آنقدر که نتوانم هر روز بر با شکوه ترین قله زندگی بایستم و همراه با ستاره ها و خورشید به تو سلام کنم .
سلامم را پاسخ گو............!!!!
گل سرخ منتظر