همیشه اینگونه بوده است .کسی را که خیلی دوست داری ، زود از دست میدهی ، پیش از آنکه خوب نگاهش کنی ، مثل پرنده ای زیبا بال می گیرد و دور میشود .فکر می کردی می توانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و خورشید از پشت کوهها سرک می کشد ، در کنارش باشی .هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی ، هنوز همه لبخندهای خود را به او نشان نداده بودی .
همیشه اینگونه بوده است .کسی که از دیدنش سیر نشده ای ، زود از کنار تو می رود .وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست .فکر می کردی می توانی با او به همه باغها سر بزنی و خرده های نان را به مرغابی های تنها بدهی .هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی . هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی .
همیشه این گونه بوده است .وقتی دور و برت پر است از نیلوفرهای پرپر، خوابهای بی رویا و آیینه های بی قاب ، وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ، ناباورانه او را در کنارت نمی بینی .فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد.
هنوز پیراهن خوشبختی را کاملا بر تن نکرده بودی .هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی .
همیشه اینگونه بوده است .او میرود ، او که برای همیشه می رود ، آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش می کنی ، از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید.احساس می کنی به دره ای تهی از باران و درخت سقوط کرده ای . احساس می کنی کلمات لال شده اند ، پلها فرو ریخته اند ، کفشها پاره شده اند ، دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند .
راستی ، اگر هنوز او نرفته است . اگر هنوز باد همه شمعهایت را خاموش نکرده است ، اگر هنوز می توانی برایش یک استکان چای بریزی و غزلی از خحافظ بخوانی ، قدر تک تک نفسهایش را بدان و به فرشته ای که می خواهد او را ببرد بگو : تو را به صدای گنجشکها و بوی خوش آرزوها سوگند می دهم ،او را از من مگیر !!